معنی درست دانستن

حل جدول

واژه پیشنهادی

درست دانستن سخن

تایید

درک، فهم

فرهنگ فارسی هوشیار

صواب دانستن

درست دانستن


غنیمت دانستن

پروه دانستن از خود دانستن مفت دانستن (مصدر) غنیمت شمردن مغتنم شمردن.


مصلحت دانستن

روا دانستن سودمند دانستن (مصدر) مصلحت دیدن


مقتضی دانستن

بایا دانستن شایسته دانستن (مصدر) شایسته دانستن، لازم دانستن: } هر موقع شهربانی مقتضی بداند دوچرخه های کرایه را معاینه خواهد نمود. ‎{ (مجموعه مقررات و آیین نامه های اداره راهنمایی و رانندگی ص 72)

لغت نامه دهخدا

درست

درست. [] (اِ) اسم فارسی الوسن است. (فهرست مخزن الادویه).

درست. [دُ رُ] (ص، ق، اِ) کل. تام. کامل. تمام. (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص. (غیاث). که کم نیست: سنگ این نانوا درست است. مقابل کم: وزن یا سنگ درست، که کم نباشد. سنگ تمام. سنگ حق. || وافیه. بخوبی. بسزا. بتمامی. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه:
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.
دقیقی.
همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ توجست.
فردوسی.
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.
فردوسی.
بدو گفت آری فرودم درست
از آن سرو افگنده شاخی برست.
فردوسی.
همه هرچه شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست.
فردوسی.
ز ایوان همه گنج را بازجست
بگفتند با او یکایک درست.
فردوسی.
دبیرانْش را گفت نامه نخست
سراسر بخوانید بر من درست.
فردوسی.
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست.
فردوسی.
نامه ها رفت... به ری و سپاهان... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی).
زبانْت ار چه پوشیده ٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست.
اسدی.
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشا از نخست.
اسدی.
به هر سو مشو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازموده نخست.
اسدی.
درست رفت ز خاطر شکستگی ّ منش
چو بردمید بنفشه ز برگ یاسمنش.
ظهیر (از آنندراج).
- بدرست، کاملاً. از روی کمال:
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی.
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری هرچه بگذری ز نخست.
نظامی.
خدمت شاه می کنم بدرست
پدرم نیز کرده بود نخست.
نظامی.
اصل هر یک شناختم بدرست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رست.
نظامی.
باورم ناید این سخن بدرست
تا نبینم به چشم خویش نخست.
نظامی.
- درست و راست، کاملاً. بتمام. بعین. عیناً:
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست وراست بدان چشمکان تو ماند.
دقیقی.
|| تماماً. یکجا:
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی.
|| صواب. مقابل خطا. (یادداشت مرحوم دهخدا). صَحاح. (دهار) (منتهی الارب). صحیح. (منتهی الارب). صواب. (دهار). راست. وثیق. استوار. صدق. تمام. بی غلط. سالم. (ناظم الاطباء). نقیض غلط، که به عربی صحیح خوانند. (از برهان). مقابل غلط. (از آنندراج از بهار عجم). مقابل باطل. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درست است پاسخ ولیکن درشت
درستی درشتی نماید نخست.
ابوشکور.
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسب منشور جست.
فردوسی.
درست است گفتارفرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان.
فردوسی.
نیامد همی ژند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست.
فردوسی.
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم دلخواه.
فرخی.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.
عنصری.
بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشد بم استوار باشد.
منوچهری.
دیوانه ای را پسری زاد اندردیوانگی وی اصحاب رای گفتند آن فرزندی زنی است و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. (تاریخ سیستان). احمد گفت رای سخت درست است و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی). این قاعده درست و راست است. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
همه آن کن که گر بپرسندت
زآن توانی درست داد جواب.
ناصرخسرو.
هشتم ایشان آن سگ بود و درست آنست که ایشان سه برادر بودند. (قصص الانبیاء ص 199). روایت درست آنست که بکر بود و تا بمردن شوهر نکرد [خمانی]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). در تاریخی درست نبشته اند که بالای او [افریدون]بقد نه نیزه بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). اندرتاج التراجم خوانده ام به اسناد درست از سفیان ثوری... (مجمل التواریخ). گفت صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه).
چابک اندیشه ای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست.
نظامی.
وآنچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست.
نظامی.
صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کآنست تسبیح درست.
مولوی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم.
سعدی.
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
بقول مفتی عشقش درست نیست نماز.
حافظ.
تهذیب، درست و اصلاح نمودن. هذب، درست نمودن. (از منتهی الارب).
- درست خوان، درست خواننده. صحیح خوان. (آنندراج). کسی که قرائتش صحیح و بی غلط باشد. (ناظم الاطباء).
- درست گفتن، دروغ نگفتن. صحیح گفتن. مطابق واقع گفتن:
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست.
فردوسی.
تصحیح، درست گفتن چیزی را. (از منتهی الارب).
- نادرست، مقابل درست. غیرواقعی. غیرحقیقی. ناصحیح. قابل صدق. باطل. متخلل. (دهار). غیرمنطقی. ناصواب:
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست نیابی سخن مکن باور.
عنصری.
گفت این رای سخت نادرست است من از گردن خویش بیرون کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). || بطور واقعی. با واقعیت. صحیحاً. از روی راستی:
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
ز آغاز باید که دانی درست
سر مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
از آن مرز داناسری را بجست
که او پهلوانی بخواند درست.
فردوسی.
گمانست در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشددرست.
اسدی.
|| بجای نعم و بلی. (از لغت محلی شوشتر، خطی). || صحت و تندرستی. (برهان) (از آنندراج). ضد بیماری. (ناظم الاطباء). || سالم. غیرمجروح. ناخسته:
ز لشکر نبینیم اسبی درست
که شاید بتندی بر او رزم جست.
فردوسی.
تن رخش از آن تیرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگی درست.
فردوسی.
بزخم اندر ارجاسپ را کرد سست
نبد بر تنش هیچ جای درست.
فردوسی.
چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم.
فرخی.
|| تندرست و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج). باصحت و تندرست. (جهانگیری). بی بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم. صحیح. بسلامت. بصحت. مقابل بیمار:
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چون است شاه آن گو شهریار
خردمند گفتا درست است و شاد
سرش را ببوسید و نامه بداد.
دقیقی.
سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست.
دقیقی.
هرچه [ناحیت کرمان]از دریا دور است... جایهای سردسیر آبادان [است] با نعمتهای بسیار و تنهای درست. (حدود العالم).
تنی درست و هم قوت بادروزه ٔ فرد
که به ز منّت و بیغار کوثر و تسنیم.
(زندگی، اندیشه و شعر کسائی ص 108).
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
بلندی مجوی ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست.
فردوسی.
درستند از این هر که بردی تو نام
وز ایشان برِ تو درود و سلام.
فردوسی.
کز ایشان مبادا جهان بی نیاز
درستند شادان دل و سرفراز.
فردوسی.
دلت شادمان باید و تن درست
سه دیگر ببین تا چه بایدْت جست.
فردوسی.
به بخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کیی کش کندشاه یاد.
فردوسی.
زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام.
فردوسی.
به نرگس گل ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس و گل درست.
فردوسی.
تو جاوید بادی تن و جان درست
چنین شاه فرمان ده بوم و رست.
فردوسی.
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت.
لبیبی.
منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست در من درد و سستی.
(ویس و رامین).
جوابش داد رامین دل آزار
که نشناسد درست، آزار بیمار.
(ویس و رامین).
با تنی درست و دلی شاد و پای درست به نیشابورآمد. (تاریخ بیهقی).
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه.
قطران.
همیت گوید هر یک که کار خویش بکن
اگرْت چشم درستست درنگر باری.
ناصرخسرو.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.
ناصرخسرو.
به اند سال همی زیستم به محنت و درد
نه شادو نه دژم و نه درست و نه بیمار.
ناصرخسرو.
اما آنچه طعامهاست... گوشت میش جوان درست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرد دین تا به جست ِ دینار است
همچو ناقه درست بیمار است.
سنائی.
تا که دگرگونه شده ست این جهان
جهل درست است و خرد دردمند.
(از المعجم).
گر ببینی خواب در، خود را دونیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم.
مولوی.
- درست اندام، کامل اندام. دارای اندام کامل و باندازه. سلیم. سوی. (دهار).
- درست اندامی، اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن: از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- درست پهلو، که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست. با رونق. چاق. فربه. و رجوع به پهلو شود.
- درست تن، صحیح و تن درست. (آنندراج). کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. (ناظم الاطباء).
- تندرست، سالم. صحیح. بی علت. بی بیماری:
بهنگام خدمتگری تندرست.
نظامی.
به نیروی تو شادم و تندرست.
نظامی.
که نالندگان را کند تندرست.
نظامی.
- || خوش. نزه. پاک. آرام. رجوع به تندرست در ردیف خود شود.
|| بر حیات. زنده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درست است و اکنون بزنهار اوست
پر آزار جان و پر از درد پوست.
فردوسی.
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترا دست شست.
فردوسی.
نداند کسی کآن سپهبد کجاست
درستست یا در دم اژدهاست.
فردوسی.
|| خوش. سالم. بی زیان. سازگار: و این [خراسان] ناحیتی است با هوای درست. (حدود العالم). بادرد، اندر میان کوه و بیابان است... با هوائی درست. (حدود العالم). سیراف، شهری بزرگ است و گرمسیر است و هوائی درست دارد و جای بازرگانان است. (حدود العالم). واسط،... هوای درست دارد و بسیارنعمت ترین شهری است اندر عراق. (حدود العالم). الیشتر شهرکی است با هوای درست و بسیارکشت. (حدود العالم). و این [جزیره] ناحیتی است آبادان و با نعمت و مردم بسیار و هوای درست و آبهای روان. (حدود العالم). جائی خوش است [ابرقویه] و هوا و آب درست و هیچ جنسی دیگر از آنجا نخیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [اقلید] سردسیر معتدلست و درست و آب آن خوش است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [خبر] معتدل و درست است چنانکه از آن لطیف تر در آن طرف هوا نیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و هوای آن [فیروزآباد] معتدل است و درست بغایت خوش. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139). هوای زمین که سنگ ناک باشد درست تر از هوای زمینی باشد که تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هوای آن [واسط] از بصره درست تر است. (مجمل التواریخ). || خوب. حاصلخیز: فَرَب، شهرکی است به ماوراءالنهر، او را مقدار هزار رباط است، زمینش درست است و اندر وی گنبد گورخانه هاست که از بخارا آنجابرند. (حدود العالم). این ناحیت [چغانیان] هوای خوش دارد و زمین درست و آب گوارنده. (حدود العالم). || سالم. بصورت اولیه. بصورت اصلی. دست نخورده. کامل. غیر پاره. غیرشکسته. تام. ناشکسته. دور از کاستی و شکستگی و کسر. دست ناخورده:
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست.
فردوسی.
شتابیدگنجور و صندوق جست
بیاورد پیشش به مهری درست.
فردوسی.
بسا کسا که مر او را نبود جیب ِ درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار.
فرخی.
گاه گوید که ریگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام.
فرخی.
محمد زکریا می گوید کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [مغز دانه ٔ ماهوبدانه را] درست باید فروبردن و نباید خائیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست وبالی است بی کران.
خاقانی.
گیرم که دل درستمان نیست
باری نامی درستمان هست.
خاقانی.
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست.
نظامی.
پولاد که سنگ را کند خرد
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبوده است
خود ناید از شکسته دل اندیشه ها درست.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
زآن شیشه درست کی توان برد.
امیرخسرو.
مکن اندر روش قدمها سست
تا بیاری سبو ز آب درست.
اوحدی.
خواهی درست از آب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله ٔ بزم شراب باش.
صائب (از آنندراج).
- درست و تَیّار، قرص و تمام و بی نقصان.
|| مقابل ترک دار. مقابل موئه دار. مقابل شکسته. سالم (در چینی و امثال آن):
کسی کز او هنر و عیب باز خواهی جست
بهانه ساز و به گفتارش اندر آرنخست
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرند
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
|| صحیح. عددی که خرده ندارد. (لغات فرهنگستان). عدد صحیح. مقابل شکسته. (التفهیم ص 243): مخرج پاره های یکی درست است از پاره های کسر. (التفهیم). || قرص. گرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). قرص تمام و کامل:
به دو هفته گردد تمام و درست [ماه]
بدان باز گردد که بود از نخست.
فردوسی.
یکی چون عقیق سرخ یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست یکی چون گل ببار.
فرخی.
|| صحیح و بی عیب. (ناظم الاطباء). نقیض شکسته. (برهان). صحیح و سالم. مقابل شکسته. (انجمن آرا). سلیم. (آنندراج). راست در مقابل شکسته. (آنندراج از بهار عجم). سالم. (از منتهی الارب). بی عیب. بی آهو. که عیب ناک نیست. درسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست.
اسدی.
اگرچه از خلل یابی درستش
نگردد تانگردانی نخستش.
نظامی.
نروید نبات از حبوب درست
مگر خاک بر وی بگردد درست.
سعدی.
شکسته متاعی که در دست تست
از آن به که در دست دشمن درست.
سعدی.
- درست بودن نژاد، اصیل بودن. ریشه دار بودن:
کس از بندگان تاج شاهی نجست
وگر چند بودی نژادش درست.
فردوسی.
- درست گوهر، دارای اصلی و نسبی صحیح:
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر.
نظامی.
|| یقین. حتمی. حتم. محقق. مقرر. قطعی. مسلم. بواقع. در حقیقت. معلوم. (ناظم الاطباء). محقق. (دهار). بیقین. بی شک. بی شبهه. راست. بی کم و کاست. بالتمام. بی کم و بیش. حتماً. بی خلاف. براستی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من.
فردوسی.
مرا این درست است و گفتم به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه.
فردوسی.
مرا این درستست کز کارکرد
تو پیروز باشی به دشت نبرد.
فردوسی.
مرا این درست است کز پیلتن
به فرجام گریان شوند انجمن.
فردوسی.
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّد زمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدْت جست.
فردوسی.
سبکسار تندی نماید نخست
به فرجام کار انده آرد درست.
فردوسی.
پس رسول فرستاد که مابه حرب کردن عاجز نیستیم... اما با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه خدائید و ما را اندر کتابها درست است بیرون آمدن شما و آن محمد علیه السلام. (تاریخ سیستان).
ز پیغمبران او [محمد] پسین بد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.
اسدی.
بر این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بد نخست.
اسدی.
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شار ماندو نه شیر و نه رای ماند و نه رام.
نجیبی.
وفا نمایم اول جفا کنم آخر
در این دل ایچ نباشد ثبات و قول درست.
سوزنی.
درست آن شد که این گردش بکاری است
در این گردندگی هم اختیاریست.
نظامی.
پس گفت دانی که چرا مسلمان گشتم از آنکه تاامروز درستم نبود که دین حق کدامست. (تذکره الاولیاءعطار).
تحقق، تحقیق، حق، درست بدانستن. (دهار).
- بدرست، بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق: کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشیده... گفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63).
تا تو بیمار نفاقی بدرست
هر چه صحت شمری هم سقم است.
خاقانی.
قایم عهد عالمی بدرست
قایم نامده فکنده ٔ تست.
نظامی.
بنگر اول که آمدی ز نخست
ز آنچه داری چه داشتی بدرست.
نظامی.
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد بدرست.
نظامی.
آسمان با بروج او بدرست
هفت خوان و دوازده رخ تست.
نظامی.
دید معبود خویش را بدرست
دیده از هرچه غیر بوده بشست.
نظامی.
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی بدرست.
نظامی.
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست.
نظامی.
گر من آن باتو کرده ام ز نخست
کآید از نام چون منی بدرست.
نظامی.
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن بدرست.
نظامی.
بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی بدرست.
نظامی.
گفت نان آنگهی خورم که نخست
ز آنچه پرسم خبر دهی بدرست.
نظامی.
از سپهدار چین خبر می جست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
رجوع به ترکیب بدرست در حرف «ب » شود. || بعین. بعینه. عیناً. فی الحقیقه. بواقع. واقعاً:
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونان است.
رودکی.
ناهید چون عقاب ترا دید روز جنگ
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست.
دقیقی.
رویت براه سگبان ماند همی درست
باشد هزار کژّی و باشد هزار خم.
منجیک.
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی زآهن برست.
فردوسی.
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده ٔ بام.
فرخی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهاننداز پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
احترام خویش بدو درست نشناسد. (کلیله و دمنه).
درست گویی صدرالزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا.
خاقانی.
|| حق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). عدل. راست. (یادداشت مرحوم دهخدا): ندا آمد که یا موسی پیغمبری تو آن وقت درست باشد که به وی و رسالت وی ایمان آوری. (قصص الانبیاء ص 112). امام الحق، پیشرو درست و سزاوار. (دهار). || راست. مستقیم. برابر. پابرجا. استوار. برقرار. قایم. (ناظم الاطباء). مُسدَّد (منتهی الارب). محکم:
چون نباشد بنای خانه درست
به گمانم به زیر رشت آیی.
فرالاوی.
همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدی بباید درست.
فردوسی.
بیمار و شکسته دل شدستند
از قوت حجت درستم.
ناصرخسرو.
هست بودِ همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو.
نظامی.
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم.
سعدی.
امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم. جَدّ؛ امر نیک راست و درست. سِدّ؛ کلام درست وصحیح. (منتهی الارب). انتعاش، درست خاستن افتاده. لعاً؛ درست خیز! لعل، درست خیزد او. (دهار).
- اعتقاد درست، اعتقاد صحیح. اعتقاد استوار: از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
- درست ایمان، دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
- درست تر، محکمتر. سدیدتر. أقوم. (دهار): عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211).
- درست عزم، قوی عزم. استوار عزم:
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلند رایی.
فرخی.
- درست عهد، دارای عهدی درست و استوار:
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامه ٔ سقام برآمد.
خاقانی.
- درست قول، که او را قولی درست و استوار است. کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق. (ناظم الاطباء):
هر کس که درست قول و ایمان باشد
او را چه غم از شحنه و سلطان باشد.
سعدی.
- رای درست، رای صائب. اندیشه ٔ صحیح. رای متین:
ز پایت که افگند و جایت که جست
کجات آن همه حزم و رای درست.
فردوسی.
دلی پر خرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست.
فردوسی.
برو با دل شاد و رای درست
نشاید گرفتن چنین کار سست.
فردوسی.
ترا گر بدی فر و رای درست
ز البرز شاهی نبایست جست.
فردوسی.
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه به هردو سخت مصیب آمد و بصیر.
فرخی.
احمد گفت رای درست جز این نیست که بدین رأی و تدبیر خوارزم بدست بازآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). رای درست آن بود که بوالحسن عبدالجلیل دیده بود ولکن این خداوند را نخواهند گذاشت کاری راست برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589).
- عزم درست، عزم قوی. عزم استوار:
فاعل فعل تمام و قول مصدَّق
والی عزم درست و رای مسدَّد.
منوچهری.
|| برجای. معتقد. مؤمن:
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش.
دقیقی.
|| امین. (ناظم الاطباء). صحیح العمل. که خیانت نکند. راستکار. مقابل خائن. که دزد نیست. که خائن نیست. مقابل نادرست. صادق. صدیق. استوار. سدید. (یادداشت مرحوم دهخدا). معتمد:
سعدی هنر نه پنجه ٔمردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
نه هرکه در مجادله چست در معامله درست. (گلستان).
- درست حساب، که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد:
از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس.
صائب (از آنندراج).
- درست سودا، دارای سودای صحیح و درست. خوش معامله:
خوشا معامله خوبان درست سودایند
نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته.
ظهوری (از آنندراج).
|| زن عفیفه. (لغت محلی شوشتر، خطی). || بی پرده. آشکار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم.
حافظ.
|| تمام عیار. سره. (یادداشت مرحوم دهخدا): صحیح، دینار درست زر. (دهار).
- درست دینار؛ دینار درست و سکه ٔ درست. (آنندراج). زر تمام عیار. (ناظم الاطباء).
- درست عیار، زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. (ناظم الاطباء).
- دینار درست، سکه ٔ کامل و تمام عیار:
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است.
فرخی.
|| زر و سیم و طلا و نقره. (برهان). طلا و نقره. (ناظم الاطباء). درهم و دینار و زر مسکوک تمام عیار. (ناظم الاطباء). مسکوکی از زر. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَین. (منتهی الارب). مسکوک. سکه. در اول مقابل خرده یعنی پول خرد یا پول شکسته استعمال می شده بعدها به معنی یک سکه زر یا سیم بکار رفته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درست در سیم و زر هر دو استعمال می شده:طازجه؛ درست زر. درست سیم. (زمخشری). عَین، زر درست. صحیح، درست زر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب.
خاقانی.
زر مصری در او هزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست.
نظامی.
رابعه گفت کلابه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم بفروختم و دو درست سیم بستدم. (تذکرهالاولیاء عطار ج 1 ص 84). گفتم اگرپدر درستهای زر و سیم بیارد و پیش دختر و پسر بریزد... و باز از پیش ایشان برگیرد و گوید... اگر همین ساعت شما را دهم به ناجایگاه خرج کنید. (کتاب المعارف).
قلبهای من که آن معلوم تست
پس پذیرفتی تو چون نقد درست.
مولوی.
|| درهم و دینار و زری باشد که به اشرفی اشتهار دارد و به عربی طازجه خوانند. (برهان). اشرفی زر و درم و دینار. (از غیاث). زر مسکوک که اکنون به اشرفی شهرت دارد به وزنی مخصوص بوده که اگر نقصان نداشته آنرا درست می گفتند. (انجمن آرا) (آنندراج). سکه ٔ زر که به اشرفی اشتهار دارد. (جهانگیری). هر درستی پنج دینار بوده. (از اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی):
یک توده شاره های نگارین به دَه درست
یک خیمه بردگان نوآئین به ده درم.
فرخی.
پس نامه ای بدو نوشت و ده هزار درست خسروانی، هر درستی پنج دینار. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چون پسری بزادی [زن] درستی زر و سیم بر گهواره آویختندی و گفتندی کدخدای مردمان این دواند. (نوروزنامه). امیر طغانشاه... با نشاط آمد... و زرخواست پانصد دینار و در دهان او [ازرقی] می کرد تایک درست مانده بود. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 44).
تراش کرده بوی آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی.
از کیسه درستیش برون کردم و بنمود
تا غره شد و نرم به آرای و مکر بر...
دژخم شد و گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر...
یک دانگ دگر بر سر دو دانگ نهادم
بگرفت و نگه کرد به زرهای دگر بر...
سوزنی.
ترا که صاحب کافی خریطه کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است.
خاقانی.
کودک گفت اگر من این نازله مدفوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم مرا به یک درست خرما خری ؟ گنده پیرگفت خرم. (سندبادنامه ص 296). اصفهبد دو درست در رکاب نهاد و پای خویش بر سر درست نهاد و بزین تازی نشست و ده سر گوی بزد و از سلیمان شاه غلام ببرد که درستها از رکاب نیفتاد. (تاریخ طبرستان).
فرو ریخت او زر یک انبان نخست
قراضه ش قراضه درستش درست.
نظامی.
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم بچنگ.
نظامی.
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو در آستینش نهاد.
سعدی.
درست مهر اگر چه با عیار است
ولیکن سکه ٔ رویت ندارد.
(از سمطالعلی).
بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست.
حافظ.
- درستادرست، درست و درست. مراد سکه ٔ زر بسیار است:
فرو ریخته در یک انبان چست
قراضه قراضه درستادرست.
نظامی.
- درست جعفری، سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است: فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را در احکام ذوالریاستین خوانند بلقب، وبر درستهای جعفری نقش ذوالریاستین ضرب آن روزگار است بلقب او. (مجمل التواریخ والقصص). رجوع به جعفری در ردیف خود شود.
- درست خسروانی، نوعی اززر رایج بوده: صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ببرد. (تاریخ طبرستان). رجوع به خسروانی در ردیف خود شود.
- درست در کار شکستن، کنایه است از زر خرج کردن. (گنجینه ٔ گنجوی). هزینه کردن. بکار بردن. در کار کردن:
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چندرا در کار بشکست.
نظامی.
- درست دغل، اشرفی تقلبی و ناخالص:
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته به گند بغل.
سعدی.
- درست قلب، اشرفی تقلبی. سکه ٔ ناخالص:
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل.
اوحدی.
- درست مطلّس، پول بی سکه و درم و دینار بی نقش. (از غیاث، ذیل مطلس):
که چون درست مطلس شده ست برگ درخت
که چون سبیکه ٔ نقره ست روی آب روان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- درست مغربی، اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سرخ و بهتر می باشد. (از غیاث، ذیل مغربی): یک ذره از آن کیمیا بر درست آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان باشد. (کتاب المعارف ج 1 ص 24). اگر درست مغربی را ماه را بر طرف کمر جوزا ببینند کیسه ٔ طمع بردوزند. (لباب الالباب). قادری که صدهزار درست مغربی از طبق زرین مشرق هر شب بر سر عالم و عالمیان نثار کند. (از مقدمه ٔ مختارنامه ٔ عطار).
چون صبح باز کرد دهان را به مدح تو
چرخَش درست مغربی اندر دهان نهاد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
ز بیحسابی جودش از این سپس نبود
درست مغربی آفتاب در میزان.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).

درست. [دُ رُ] (اِخ) نام چند تن از محدثان باشد. رجوع به الاصابه و منتهی الارب شود.


دانستن

دانستن. [ن ِ ت َ] (مص) دانائی حاصل کردن. (از ناظم الاطباء). دانش. علم. (تاج المصادر بیهقی). فقه. شعر. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). علم پیدا کردن. تعلم. اعتلام. (منتهی الارب). دریافتن. یافتن. درایه. (ترجمان القرآن جرجانی). معرفت پیدا کردن. اذن. ذبر. (منتهی الارب). رؤیه (با دو مفعول، گویند: رآه عالماً؛ دانست او را دانشمند). (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). سحر. غوص. مقابل جهل. عقل. ایناس. (منتهی الارب). احاطه. (ترجمان القرآن جرجانی). اذن. قوله تعالی: فاذنوا بحرب من اﷲ ورسوله. (قرآن 279/2)، یعنی بدانید. (منتهی الارب).
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.
فردوسی.
طالع دانستن از قبل ارتفاع آفتاب. (التفهیم بیرونی ص 302). و این سویها (جهات اربعه) چگونه باید دانستن. (التفهیم بیرونی ص 46).
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
ز دانش نخست آنکه آید بکار
بهین هست دانستن کردگار.
اسدی.
هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی.
ناصرخسرو.
دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و ره انبیاست.
ناصرخسرو.
شرب، دانستن و دریافتن. شذو؛ دانستن خبر را پس فهمانیدن آنرا. خوف، بیقین دانستن. شِعر، شِعَر، شَعَر، شَعَره، شِعرَه، شُعرَه، شِعری، شَعری، شُعری، شُعور، شُعوره، مُشعور، مشعوره، مشعوراء؛ دانستن و اندریافتن. (از منتهی الارب). دری، دریه، درایه، دریان، دانستن چیزی را. (منتهی الارب). بطن، اندرون کار بدانستن. (تاج المصادر بیهقی). حق، درست بدانستن. (منتهی الارب). تفرس، دانستن بعلامت و نشان. (منتهی الارب). شعور؛ دانستن از طریق حس. (دهار). ملابسه، دانستن آنچه در باطن کسیست. (منتهی الارب). || فهمیدن. فهم کردن.فهم. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). فهامه. فهامیه. (منتهی الارب). درک. ادراک. درک کردن. وقوف. واقف گشتن. پی بردن. آگاه شدن. مطلع شدن. خبر یافتن. خُبر. بصارت. (تاج المصادر بیهقی). سر درآوردن. زکن. ازکان. احسان. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). بَیْه ْ. (منتهی الارب):
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
رودکی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور.
دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور کواژه زندم بخت.
کسایی.
جهانا ندانم چرا پروری
که پرورده ٔ خویش را بشکری.
فردوسی.
برانگیخت اسب از میان نبرد
چو دانست کش بر سر افتاد مرد.
فردوسی.
می بدانید کاین جهان فسوس
همه بادست و حیلت و دلغم.
خطیری.
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار.
فرخی.
چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک بخداوند رسید، دانست که فرصتی یابد [علی تکین] و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343).چون شکوفه ٔ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی ص 393).
یکی سوی روح الامین بنگرید
ندانست کو از کجا شد پدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
حکیمی پسر خویش را پند میداد: گفت ای پسر اسپ دوست دار و کمان عزیز دار و بی حصار مباش و حصار بی مترس مدار. گفت:... اسپ و کمان دانستم حصار و مترس از کجا. (نوروزنامه). و او را مثال داد که صدق مناصحت و فرط اخلاص برزویه دانسته ای. (کلیله و دمنه). یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند. (گلستان).
- امثال:
قیمت زعفران چه داند خر.
|| اندیشیدن. غور کردن و تفکر نمودن. (ناظم الاطباء). || آموختن.یادگرفتن:
بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.
فردوسی.
|| شناختن. (ناظم الاطباء). شناسایی پیدا کردن. معرفت یافتن. شناسا شدن: بدانست او را؛ بشناخت وی را.
ندانم یکتن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه گنده داند و نه رش.
منجیک.
کسی راز زندان بنزدیک اوی
فرستاد کای گرد پیکارجوی
ز شهرت یکی بسته زندانیم
بگوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
وزو هرکه داندش پرهیز به
گلوی ورا دشنه ٔ تیز به.
فردوسی.
ازیرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی.
فردوسی.
نمانی بترکان بدین یال و سفت
بایران ندانم ترا نیز جفت.
فردوسی.
ندانست مرد جوان زال را
برافراخت آن خسروی یال را.
فردوسی.
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی.
فردوسی.
بروزگار عمر رضی اﷲ عنه بمدینه آمد [کعب الاحبار] نزدیک او شدم سلام کردم مرا بدانست و نزدیک کرد. (تاریخ سیستان). گفتم تو کیستی ؟ گفتا مرا ندانی ؟ گفتم: نه. (تاریخ سیستان). شاه کابل را گفت که تو او را بشناسی، گفتا اگر بر آن جمله برنشسته باشد که روز حرب بود بدانم. (تاریخ سیستان). امیر گفت وی را اشراف مملکت فرموده ایم... کسی دیگر باید خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. (تاریخ بیهقی). و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم پیش و پس آنرا بنگریستم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده جواب آن نمود که... (تاریخ بیهقی). ایزد تعالی... گفت که ذات خویش را بدان. (تاریخ بیهقی).
توای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست.
اسدی.
همی چهر وی را شگفتی نمود
ندانست وی را که نادیده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا)
دامداران را بدان ودور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست.
ناصرخسرو.
ترا که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
ناصرخسرو.
چنانکه بیضه ٔ عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.
مسعودسعد.
سپاس از آنکه مر او را بدوهمی دانیم
وز آنچه هست نگردیم و دل نگردانیم.
مسعودسعد.
چون سیف از نژاد عبدالمطلب بازپرسید و او را بدانست او را بزرگ کرد و بخلوت پیش خواند. (مجمل التواریخ و القصص). چون سه روز برآمد گفت مرا میدانید گفتند نه. گفت من یونسم. (قصص الانبیاء ص 211). فرعون گفت از بت پرستی دست بدارید و مرا پرستید که من خدای عزوجلم و دیگری خدای نمیدانم بجز از خود. (قصص الانبیاء ص 88).
می پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای راکه من او را ندانم تا که شیخ ابوبکر کتانی را بدیدم، او مرا بدانست و من او را ندانستم. (اسرار التوحیدچ بهمنیار ص 207).
ندانم یک تن از کل خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
سوزنی.
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند ازآنگونه کس که من دانم.
سوزنی.
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی.
سوزنی.
کس دانم از اکابر گردن کشان نظم
کو را صریح خون دو دیوان بگردنست.
انوری.
اگر بدانی، سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم.
خاقانی.
گفت حلاوت آخرت نیابد آنکه دوست دارد که مردمان وی را بدانند. (تذکره الاولیاء). و گفت آتش عذاب آن کس راست که خدای را نداند اما خدای شناسان بر آتش عذاب نباشند. (تذکرهالاولیاء).
چو تو هادی شدی بر خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
ازآن پس روی در پیشان شوی تو.
عطار (اسرارنامه).
چنانست در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی.
پس ازمدتی کرد بر من گذار
که میدانیم ؟ گفتمش زینهار.
سعدی.
خاک اﷲ را داند و دیو و پری اﷲ را داند. (کتاب المعارف).
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تیزه افشاند بمن، گفت مرا میدانی !
حافظ (دیوان چ پژمان، ص 357).
ابله را در سخن توان دانست. (قرهالعیون).
خواجه گفت آه اگر مرا دانند
آنچه دارم تمام بستانند
گفت دانای روزگار که آه
گر ندانندم این گروه تباه.
مکتبی.
|| معتقد بودن. شناخت و اعتقاد داشتن. معترف و مقر بودن. اعتراف و اقرار نمودن. (ناظم الاطباء):
اگر دانی شفیع و داورم را
ببخشا این دل بی یاورم را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دل آن تست ولیکن خراب شد پس ازین
خراج غم مطلب گر خدای را دانی.
ابن یمین.
مریز خون کسان گر خدای را دانی.
؟
|| تمییز دادن. تمییز کردن. تشخیص کردن. باز شناختن:
هست بر خواجه پیخته رفتن
راست چون بر درخت پیچد سن
این عجب تر که می نداند او
شِعر از شَعر و خشم را از خن.
رودکی.
وآن صافیی که چون بکف دست برنهی
کف از قدح ندانی، نی از قدح نبید.
کسایی.
اگرهست جامی می زرد خواه
بدل خرمی را بدان از گناه.
فردوسی.
دانستن سایه و ارتفاع یک از دیگر. (التفهیم بیرونی ص 301).
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
خود باز باز داند از مرغک شکاری.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه وغلغل.
منوچهری.
کهسار که چون رزمه ٔ عطار بد اکنون
گر بنگری از کلبه ٔ نداف ندانیش.
ناصرخسرو.
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.
ناصرخسرو.
کینش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ.
سنائی.
مشک و پشکت یکیست تا تو همی
ناک ده را ندانی از عطار.
سنائی.
پرّان خدنگ او بگه حرب و گاه صید
از خون چنان شود که ندانی ز چندنش.
سوزنی.
بعقل دانم، چند از یکی، یکی از چند.
سوزنی.
بستان چنان شود که ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار.
سوزنی.
ز آب و آتش چشم و دلم رمیده مشو
که آب و آتش من دوست داند ازدشمن.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دو بار بایستی.
عماد شهریاری.
لیک قلب از زر نداند چشم عام.
مولوی.
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه زدوست.
سعدی.
- ندانستن چیزی از چیزی، تمییز نکردن میان آن دو. هر را از بر ندانستن. تمییز ندادن. تشخیص نکردن:
بدرد دل و مغزتان در نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب.
فردوسی.
ببالا و دیدار هر سه یکی
که این را ندانند از آن اندکی.
فردوسی.
- بازدانستن، تمییز کردن. بازشناختن:
چو جاماسپ تنگ اندرآمد ز راه
ورا بازدانست فرزند شاه.
فردوسی.
بدانست جنگ آور پاک رای
که او را همی بازداند همای.
فردوسی.
زآن می ناب که تا داری در دست و چراغ
بازدانستنشان از هم دشوار بود.
منوچهری.
نمی دانم آن شب که چون روز شد
کجا بازداند که با هوش شد.
نظامی.
- بازندانستن، تمییز نکردن. بازنشناختن. تشخیص نکردن:
نداندهمی مردم از رنج و آز
یکی دشمنش را ز فرزند باز.
فردوسی.
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
جزتلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ آب ندانستم از زکاب.
بهرامی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
هه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر.
بطعم شکر بودم بطبعمازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از خار.
مخلدی.
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دورخ اهرمنا.
منوچهری.
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه.
منوچهری.
سپه بر هم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
اسدی.
زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش.
سوزنی.
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو رااز خر نمیدانی تو باز.
عطار.
کنونت بمهر آمدم پیشباز
نمیدانیم از بداندیش باز.
سعدی.
- || یافتن. پیدا کردن. پی بردن:
گر اینجا یک دو هفته بازمانم
بر آن عزمم که جایش بازدانم.
سعدی.
- خود دانی، اختیار تراست. مختاری. هرچه خواهی چنان کن.
- ره دانستن،ره بردن:
بکوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه ٔ تبه دانست.
حافظ.
- سر از پای دانستن، تمییز کردن. باز شناختن.
- سر از پای ندانستن، نشناختن. تمییز ناکردن:
ز بس ناله ٔ کوس و با کرنای
همی کس ندانست سر را ز پای.
فردوسی.
|| شمردن. بحساب آوردن:
بدانید کاین شیده روز نبرد
پدر را بهامون نداند بمرد.
فردوسی.
که مه را ندانند یکسر به مه
نه که را نشانند برجای که.
فردوسی.
|| گرفتن. قرار دادن. شمردن. در عداد آوردن. محسوب داشتن:
گر ترا قندی دهد آن زهر دان
گر بتو لطفی کند آن قهر دان.
مولوی.
|| تصور کردن. گمان بردن. گرفتن. قراردادن. شمردن. انگاشتن:
تو چیزی مدان کز خرد برترست
خرد بر همه نیکویها سرست.
فردوسی.
بریدی سر ساوه شاه آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر
از آن شاه جنگی منم یادگار
مراهمچنان دان که کشتی بزار.
فردوسی.
بیست و سی قبا بود او را یکرنگ و یکسان میپوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قبایست. (تاریخ بیهقی). من که خداوندم هر یکی بسببی مشغول گردانم تا هیچکس از تو نداند و ترا دشمن ندارند. (قصص الانبیاء ص 9). || قبول کردن. (ناظم الاطباء). || قدرت داشتن. (انجمن آرا). || توانستن:
بچه ٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان.
رودکی.
ستایش که داند سزاوار اوی
نیایش بآیین و کردار اوی.
فردوسی.
ز دینار و از گوهر شاهوار
کس آنرا ندانست کردن شمار.
فردوسی.
بآهنگرش گفت کای شوم دست
ببندی و بسته ندانی شکست.
فردوسی.
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه.
فردوسی.
آرزو را کرانه نیست پدید
آز را خاک سیر داند کرد.
مخلدی گرگانی (از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی).
زمانی ازو صبر کردن ندانم
نمانم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکوسیرت نکوکردار.
فرخی.
ز هیچگونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
هرچه دانی و زآن فرومولی
نشمرند از تو آن ببشکولی.
عنصری.
بونصر نامه ٔ سلطان چنانکه او دانستی نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت اگر پادشاهی بر وی اقبال کند... وی سخن را بکدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 276).
کسی شکر خداوندی که او را بنده ای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود چه بگزارد.
ناصرخسرو.
که دانست بگزاردن وام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجرگذارش.
ناصرخسرو.
نه زآن گردش که میگردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
و تدبیر کارها ندانستی کردن اما با این همه امنی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 133). و اگر مشفقی باشد که این ترتیب بداند کردن مال بسیار از آنجا حاصل گردد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 146).
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه میسراید.
مسعودسعد.
آنکه چون خلق او نداند بود
در بهاران بباغ بوی نسیم.
مسعودسعد.
همچو من شاعر بباید تا چو توممدوح را
از ره درهای دانش خواند داند هر دری.
سوزنی.
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی کیست.
سنائی.
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.
نظامی.
بحق حرمت شیرین دلبند
کزین بهتر ندانم خورد سوگند.
نظامی.
غرضی کز تونیست پنهانی
تو برآور که هم تو میدانی.
نظامی.
نه من آیم، نه توام دانی خواند
نه توآئی، نه منت یارم جست.
خاقانی.
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید.
مولوی.
کان عدو را هم خدا داند شمرد
از عرب وز ترک و از رومی و کرد.
مولوی.
نه بنورش نار تانی خواندن
نه بمنزل اسب دانی راندن.
مولوی.
شنیدم که نشنید و خونش بریخت
ز فرمان داور که داند گریخت.
سعدی.
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خود خواهد از رنج مرد.
سعدی.
مگر خود این شب یلدا بروز داند برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندانست.
نزاری.
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست.
حافظ.
- || دانستن زن را؛ آرمیدن با او. دیدن او. همبستر شدن با او: والقاناه زن ِ خود حناه را دانست... و بمرور ایام واقع شد که حناه حامله شد. (تورات کتاب شموئیل). او را قوت چهل مرد بوده است و بسطت چهل مرد... و آهن در دست او از قوت نرم بودی و اگر چنانک بانگ بر شتر زدی از نهیب بیفتادی مرده... و دوازده هزار کنیزک را بدانستی در جامه ٔ خواب، و از هر یکی هفت فرزند بزادند نر و ماده. (مجمل التواریخ و القصص).

فرهنگ عمید

دانستن

دانایی و آگاهی داشتن،
گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن: گر از پیوند او فخریت نبوَد / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری: ۸۲۰)،
[قدیمی] تشخیص دادن: شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲: ۲۰۸)،
[قدیمی] شناختن،
[قدیمی] توانستن،

فارسی به آلمانی

دانستن

Angabe (f), Bericht (m), Haben [verb], Konto, Rechnung (f), Zielen

معادل ابجد

درست دانستن

1229

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری